مجسمه ی عزیزجون
بابایی و من مشغول دیدن یک سریال ایرانی بودیم که آدرینا از خواب بیدار شد و با نگرانی اومد پیش ما. باباییی:سلام آدرینا خانوم! آدرینا با نگرانی:بابا... بابایی:جونم؟چی شده دختر من؟ آدرینا :بابا تو منو دوست داری؟ بابایی:معلومه که خیلی دوستت دارم دخترم آدرینا حتی اگه یه کار خیلی خیلی بد هم کرده باشم؟ دعوام نمیکنید؟ بابایی:اره حتی اگه یه کار بد هم انجام بدی به شرطی که خودت به من یا مامان بگی. آدینا:اخیش خیالم راحت شد. مامان:چیکار کردی آدرینا خانوم؟ آدرینا:هیچی فقط اون مجسمه ای که تو اتاق شما بود اتفاقی شکستم ...
نویسنده :
مامان خانوم
14:11